افسانه عمر م چو دودی به هوا شد کاشانه دل ریخت دلم سوی خدا شد
گفتم به خدا کین همه ظلم بشری چیست گفتا که همه حکمت وبا ساز نواشد
دل را تو اگر ساز کنی قوت لا هو هرچند برنجد ولی سوی هدا شد
این مدعیان درم و قوت وتظاهر گویند ولیکن همه از سمت هوا شد!
این مسلک شیخان دعا گو و ثنا گو هرگز نداند کسی تا به کجا شد
رسم زمانه ونجوای درد ورنج گویی برای عالمیان بی صدا شد
مرهم بده به زخم دلم ای خدای ناز جانا ودیعه زبهر وصال تو بی ادعا شد