تپه ریگ
متفرقه
17 شهریور 1393
Username: TRIAL-0118834729
Password: 7vk67rhcsn
Username: TRIAL-0118834777
Password: 276j9efsh6
Username: TRIAL-0118835668
Password: 5ju749etse
Username: TRIAL-0118835693
Password: xc2d2duabt
Username: TRIAL-0118835754
Password: dba8ft3b7p
Username: TRIAL-0118835777
Password: 6xmn53hs25
Username: TRIAL-0118832786
Password: 273rm3trbn
Username: TRIAL-0118832828
Password: 742hdbrx4a
Username:TRIAL-0119230336
Password:77ks52ma7j
Username:TRIAL-0119230334
Password:mrbceuxc6e
Username:TRIAL-0119230331
Password:j72r5mfth2
Username:TRIAL-0119230330
Password:8sfxesv2ve
Username:TRIAL-0119230328
Password:bee5c4abu5
Username:TRIAL-0119230327
Password:vkuct8ahsb
Username:TRIAL-0119230323
Password:46va2p2u5a
Username:TRIAL-0119230322
Password:dhajvenf4k
Username:TRIAL-0119230321
Password:srusjxbjpx
Username:TRIAL-0119230317
Password:u8sj3hx2nv
قصه های ملا نصرالدین
خواستگاری کردن از دختر ملا
روزی ملا گاوی لاغر داشت که می خواست آن را به بازار شهر ببرد و بفروشد.
ملا به زنش گفت:
- این گاو لاغر به درد ما نمی خورد.
زن ملا چیزی نگفت و فقط به شوهرش و آن گاو نگاه کرد. ملانصرالدین ادامه داد:
- گاو را به بازار می برم تا به کسی بفروشم و از شرش خلاص شوم.
گاو همان طور که سرش پایین بود و دم تکان می داد، همراه ملا از حیاط بیرون رفت.
زن ملا به طرف در حیاط دوید و فریاد کشید:
- آهای ! با تو هستم! مگر صدایم را نمی شنوی؟
ملا برگشت و با چهره ای درهم کشیده گفت:
- چه خبره ؟! چرا فریاد می کشی؟
همسرش با همان صدای بلند گفت:
- بهتر است زود به خانه برگردی؛ چون قرار است برای دخترمان خواستگار بیاید.
ملانصرالدین که با شنیدن این خبر خوشحال شده بود، با مهربانی گفت:
- بسیار خوب؛ خیلی زود برمی گردم.
بعد هم به راه افتاد و زیرلب با خوش گفت:
- سال ها از وقت شوهر کردن دختره گذشته است. خدا کند خواستگار این دفعه ، او را بپسندد...
بازار شهر شلوغ بود و مردم همه چیز خرید و فرش می کردند؛ اما هیچ کس سراغ گاو ملا نمی آمد؛ چون خیلی لاغر و بی حال به نظر می رسید.
کم کم غروب می شد و ملانصرالدین که چند ساعتی برای فروش گاو فریاد بی نتیجه کشیده بود، خودش هم مثل گاو، خسته و بی حال در گوشه ای نشست.
مرد دلالی که زمان زیادی ملا را زیر نظر داشت و منتظر همین لحظه بود، جلو آمد و گفت:
- اگر من بتوانم این گاو مردنی را بفروشم، چه قدر به من می دهی؟
ملانصرالدین که باور نداشت کسی آن گاو را بخرد، بدون معطلی گفت:
- هر چه فروختی، نصف نصف شریک هستیم.
مرد دلال پذیرفت و چند قدم دورتر از ملا و گاوش ایستاد و فریاد کشید:
- آی مردم! بیایید که یک معامله سودمند در انتظارتان است.....
چند نفری که نزدیک او بودند ، دورش حلقه زدند. مرد دلال در حالی که با انگشت به گاو اشاره می کرد، گفت:
- یک گاو فروشی داریم که خیلی کم خوراک است. اما روزی ده من شیر میدهد و تازه، شش ماهه هم آبستن است. هر کس این گاو را بخرد، به زودی صاحب گوساله ای خواهد شد.
عاقبت ، یک نفر آدم زودباور که حرف دلال را درست می دانست، حاضر شد تا پول خوبی برای گاو بدهد.
ملانصرالدین با رضایت و خوش حالی فراوان از انجام آن معامله، به قولش عمل کرد و نصف پول را به مرد دلال داد. بعد هم با عجله به سوی خانه راه افتاد و زیرلب گفت:
- باید زودتر به خانه بروم تا از زبان تند و تلخ همسرم در امان باشم.
وقتی به خانه رسید، متوجه شد که خواستگاران ، قبل از او به خانه اش آمده اند. همسرش در حالی که تندتند از دخترشان تعریف می کرد ، به ملانصرالدین چشم غره رفت که چرا دیر آمدی؟
ملانصرالدین که هنوز هم از خوشحالی گاو بیرون نیامده بود، خواست زنش را راضی کند؛ برای همین بود که بدون مقدمه وارد گفت و گو شد:
- زنم درست می گوید و این دختر ما خیلی خوب و مفید است......
جوان خواستگار به خواهر و مادرش نگاه کرد. انگار که هیچ کدام آنان از حرف ملا سر در نیاوره بودند. زن ملا هم چشم درانیده بود و ملا را نگاه می کرد.
ملا که به یاد بازار گرمی مرد دلال افتاده بود، خواست حرف های او را تقلید کند و در ادامه حرف خودش گفت:
- از همه ی حرف ها من و همسرم که بگذریم، باید بگویم که دختر ما شش ماهه آبستن است و تا چند ماه دیگر صاحب یک بچه خواهد شد و....
همسر ملا هر چه را دم دستش بود، به سمت ملا پرتاب کرد و خواستگاران پا به فرار گذاشتند.
داستان اول(سر پشت پنجره):
ملا نصر الدین به خانه مرد ثروتمندی رفت تا برای فقرا صدقه ای از او بگیرد.
کلفت پیری در را باز کرد.
ملا گفت:" بگو ملا نصر الدین آمده تا برای فقرا صدقه جمع کند."
کلفت به داخل خانه رفت و چند دقیقه بعد برگشت.
-" اربابم در خانه نیست."
-" پس با این که به فقرا کمک نمی کند، توصیه ای برایش دارم: به او بگو دفعه بعدکه در خانه نیست، سرش را پشت پنجره جا نگذارد- آدم فکر می کند دارد دروغ می گوید!"
داستان دوم( آنجا که خدا هست):
یکی از دوستان ملا نصر الدین به کنایه از او پرسید:
-" اگر بگویی خدا کجاست، یک سکه به تو می دهم."
ملا نصرالدین پاسخ داد:" اگر بگویی خدا کجا نیست، دو سکه به تو می دهم!"
داستان سوم( ملا نصر الدین همیشه اشتباه می کرد):
ملا نصر الدین هر روز در بازار گدایی می کرد، و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند.
دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان از طلا بود و دیگری از نقره.
اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد.
هر روز گروهی زن و مرد می آمدندو دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصر الدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از این که ملا نصر الدین را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد.
در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت:" هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند."
ملا نصر الدین پاسخ داد:" ظاهرا حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند من از آنها احمق ترم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چه قدر پول گیر آورده ام!!"
" اگر کاری که می کنی هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند..."
داستان چهارم( زن کامل):
ملا نصر الدین با دوستی صحبت می کرد.
-" خوب! ملا هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده ای؟"
ملا نصر الدین پاسخ داد:" فکر کرده ام. جوان که بودم تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم، اما او از دنیا بی خبر بود.
بعد به اصفهان رفتم، آنجا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره آسمان و زمین داشت اما زیبا نبود.
به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا، با ایمان و تحصیل کرده ای ازدواج کنم."
-" پس چرا با او ازدواج نکردی؟"
-" آه رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می گشت!!"
داستان پنجم( ماهی ای که زندگی کسی را نجات داد):
ملا نصرالدین از جلو غاری می گذشت، مرتاضی را در حال مراقبه دید و از او پرسید دنبال چه می گردد.
مرتاض گفت:" بر حیوانات مطالعه می کنم، از آن ها درس های زیادی می گیرم که می تواند زندگی آدم را زیر و رو کند."
ملا نصرالدین پاسخ داد:" بله، قبل از این، یک ماهی جان مرا نجات داده. اگر هرچه را که می دانی به من بگویی، من هم ماجرای ماهی را برایت می گویم."
مرتاض از جا پرید:" این اتفاق فقط می توانست برای یک قدیس رخ بدهد."
بنابراین هرچه را که می دانست به او گفت.
-" حالا که همه چیز را به تو گفتم، خوشحال می شوم که بدانم چگونه یک ماهی جان شما را نجات داد؟!"
ملا نصرالدین پاسخ داد:" خیلی ساده! موقع قحطی داشتم از گرسنگی می مردم و به لطف آن ماهی توانستم سه روز دیگر دوام بیاورم"
داستان ششم( استاد کیست؟):
مریدی از ملا نصرالدین پرسید:
-" چطور مرشد عرفان شدید؟"
ملا نصرالدین گفت:" همه ما می دانیم در زندگی چه باید بکنیم، اما هیچ وقت این موضوع را نمی پذیریم.
برای درک این واقعیت مجبور شدم وضعیت عجیبی را از سر بگذرانم.
یک روز کنار خیابان نشسته بودم و فکر می کردم چه کنم. مردی از راه رسید و جلو من ایستاد.
خواستم از جلو من کنار برود و دستم را تکان دادم. او هم همین کار را کرد.
فکر کردم چه بامزه! حرکت دیگری کردم و او هم از من تقلید کرد.
شروع کردیم به آواز خواندن و هر ورزشی که بگویی انجام دادیم.
مدام احساس می کردم حالم بهتر است و از رفیق جدیدم خوشم آمده بود.
چند هفته گذشت و از او پرسیدم:" استاد بگو چه کار باید بکنم؟"
پاسخ داد:" اما من فکر می کردم تو مرشدی!"
داستان هفتم( اهمیت جنگل):
یکی از شاگردان ملا نصرالدین پرسید:" تمام استادان می گویند که گنج روح، چیزی است که باید در تنهایی کشف شود. پس برای چه ما با همیم؟"
ملا نصرالدین پاسخ داد:" با همید، چون جنگل همیشه نیرومندتر از درختی تنهاست!
جنگل رطوبت هوا را تامین می کند، در مقابل طوفان مقاوم تر است و به باروری خاک کمک می کند."
- اما چیزی که یک درخت را مقاوم می کند، ریشه است. و ریشه یک درخت نمی تواند به ریشه درخت دیگری کمک کند."
-" جنگل همین است!
هر درخت با درخت دیگر متفاوت است، هر درخت ریشه مستقل دارد. راه آنانی که می خواهند به خدا برسند، همین است:
اتحاد برای یک هدف، و هم زمان آزاد گذاشتن هر یک از اعضای گروه تا به شیوه خودش تکامل یابد..."
:: موضوعات مرتبط:
علمی-فرهنگی -هنری-ورزشی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1044
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0